"فریار
جواهریان متولد مشهد و بزرگشده پاریس است. تحصیلاتش را در دانشگاههای تگزاس در آستین، M.I.T و هاروارد آمریکا به پایان
رسانده و شرکت مهندسین مشاور "گام ما" را همراه با مهندس فریدون بدر در
تهران تأسیس کردهاند که تخصصشان در زمینۀ موزه و باغ است. جواهریان
برنده مسابقه مدرسه فرانسویها در تهران بوده و همچنین دبیر نمایشگاههای متعددی از جمله "باغ ایرانی"
و "فریده لاشایی" در موزه هنرهای معاصر تهران، "سی سال تنهایی"
در کمبریج و لندن و "گلگشت ایرانی" درکاخ موزه گلستان بوده است. وی همسر
داریوش مهرجویی بوده و طراحی صحنۀ ده فیلم او (از اجارهنشینها تا درخت
گلابی) را بر عهده داشته است. جواهریان مقالات متعددی در نشریات
ایرانی و خارجی نوشته و سخنرانیهای بسیاری در دانشگاههای آکسفورد، کمبریج و استنفورد کرده است. سال 2010 نیز عضو هیأت داوران
جایزۀ معماری آقاخان بود."
پاراگراف بالا متنی است که در وبسایت فریار جواهریان، او را این گونه معرفی کرده و پیشنهاد میکنم برای این که او را دقیقتر بشناسید به faryarjavaherian.com مراجعه کنید، که در آن جدا از
فیلمها، برخی از کارهای
معماری ایشان، به علاوه حدود صد مقاله
که میشود دانلود کرد، همین
طور پنج کتاب که سهتای آنها قابلدانلود هستند و کلی اطلاعات دیگر درباره
او را میتوانید پیدا
کنید. اما چیزی که در این معرفیها پیدا نمیشود، روحیه رها
و در عین حال آرام و آرتیست اوست. برای من که در عین علاقه به هنر و معماری، به
واسطه حرفهام دنبالکننده جدی آثار فریار جواهریان در سینما
بودهام، کشف رموز حرفهای و نوع نگاه و شکل تجربیاتش در سینما
به دلمشغولی سالیانم بدل شده
بود. این مصاحبه که به مناسبت سیوپنجمین سال ساخت اجارهنشینها انجام شد،
بسیاری از چالشهای ذهنی من را
برطرف کرد. فرصتی شد تا با کسی همصحبت شوم که در تجسم ذهن داریوش مهرجویی هنگام خلق بهترین آثارش نقش داشته
است. از او که سؤالات برآمده از کنجکاویام را شنید و با صبوری و دقت پاسخ داد ممنونم، و سپاسگزارم از مینا بزرگمهر
که امکان این مصاحبه را فراهم ساخت.
آتوسا قلمفرسایی: هنگام ساخت اجارهنشینها تازه از فرانسه به
ایران برگشته بودید. آیا هنگام شکلگیری فیلمنامه در جریان آن قرار گرفتید یا مثل یک پروژۀ حرفهای درست پیش از ساخت و مرحلۀ پیشتولید به کار پیوستید؟
فریار جواهریان ـ در 25 سالی که با داریوش مهرجویی زندگی کردم، من همیشه اولین کسی بودم که
سناریوهایش را میخواندم. در سالهای اول آشناییمان و دورۀ نامزدی دو سناریو با هم نوشتیم، "مرثیه" و "لاله"،
که البته هیچوقت ساخته نشدند اما کلا مسئول سناریوی فیلم آرتور رمبو بودم. داستان اجارهنشینها مستقیما از اتفاقات
زندگی خودمان برداشت شد که ماجرایش بسیار مفصل است. ما خانهای را در دروس اجاره کردیم که صاحب اصلیاش آقایی بود به نام داریوش
فرزانه و زمان شاه رایزن نظامی سفارت ایران در واشنگتن بود و طبیعتا بعد از انقلاب
به ایران برنگشت و به شوهرخواهرش، آقای معتمدی، وکالت داده بود که با ما اجارهنامه را امضا کند و او هم سر هر
ماه میآمد و اجارهاش را میگرفت. خانوادۀ معتمدی خانوادۀ بسیار متشخصی در مشهد
بودند، فامیلشان نایبالسلطنه خراسان بود و... خلاصه یکی از بستگان کلهگندهشان در مشهد فوت میکند و همۀ اعضای خانواده که ساکن تهران بودند برای ختم عازم
مشهد شدند. همگی در همان هواپیمایی بودند که سقوط کرد و متأسفانه همه فوت شدند.
پاییز 58 بود. ما فقط سهچهار بار آقای معتمدی را دیده بودیم که میآمد خانه و مینشستیم و چای میخوردیم، اجاره را میگرفت و میرفت. پس از آن اتفاق دیگر هیچکس سراغ ما نیامد. سال 1360 حیاط پشتی مدرسۀ عدل آفاق را (که بعدا با نام مدرسهای که میرفتیم نمایش داده شد) جشنوارۀ کن برای بخش دو هفته
کارگردانان دعوت کرده بود. من و داریوش و دخترمان مریمکوچولو که آن موقع یک سالونیمش بود رفتیم فرانسه و خانه را سپردیم به ژیلا
(مهرجویی) و محمود (بزرگمهر) و مینا فسقلی. فکر میکردیم دو سه ماه بعدش برمیگردیم. اما هِی به ما زنگ میزدند که نیایید. مثلا ماجرای انفجار دفتر حزب جمهوری
اسلامی پیش آمد و چی شد و چی شد. بعد محمود و ژیلا را گرفتند، انداختند زندان. اینها که از خانهمان رفتند مدتی دختر و داماد
گیتی، خواهر بزرگ داریوش، آنجا زندگی میکردند. کلید خانه دست مادر داریوش بود که هر دوسه هفته یک بار
به خانۀ ما سر میزد. بعد همسایۀ دیوار به دیوارمان حاجآقا سیدان با مامانمهین صحبت میکند و میگوید شما برایتان خیلی سخت است این همه راه بیایید تا اینجا. یک کلید به من بدهید تا من
مواظب خانه باشم و خودم بهش سر میزنم. بعد دختر و داماد و نوههایش که در آبادان زندگی میکردند و جنگزده شده بودند به تهران میآیند و آنها را مستقر میکند در خانۀ ما. تا این که پس از مدتها که مامانمهین میرود تا به خانه سر بزند، میبیند که بهبه! همۀ اثاث ما را جمع کردهاند و اسباب و وسایل خودشان را پهن کردهاند و خلاصه میفهمد چه کلاهی سرش گذاشتهاند و چه خیانتی در امانت کردهاند. همانجا وسط سالن مینشیند و میگوید من بَست مینشینم تا شما خانه را تخلیه کنید و کلید را به من پس بدهید.
آن موقع دو سال میشد که ما در فرانسه بودیم و فریده، خواهر وسطی داریوش، به ما زنگ زد و گفت
بیایید که مامانمهین را نمیشود تکان داد! و من فورا گفتم باشد، من و مریم میآییم، به مامان بگو دیگر برود خانه، خودم میآیم و قضیه را درست میکنم. داریوش نگران بود که به
ایران بیاید و ترجیح میداد این مسئولیت را من به عهده بگیرم. اما راهنمایی خیلی مفیدی به من کرد؛
گفت برو با بیژن ترقی، برادر گلی ترقی، مشورت کن. چون او آدم عاقلی است و خیلی فوتوفن همۀ بیزنسها را میداند. ما تا رسیدیم به تهران، من و مریمکوچولو در خانۀ مامانمهین مستقر شدیم و فکر کنم همان
روز رفتم تا با بیژن ترقی مشورت کنم و ازش پرسیدم چهکار باید بکنم. بهش اوضاع را توضیح دادم و او پرسید این همسایه چهکاره است؟ گفتم تاجر آهن است در
بازار. گفت تهدیدش کن، که آبرویش را در بازار میبری، میروی در بازار آهنفروشها به همه میگویی حاجآقا سیدان خانۀ ما را بالا کشیده... فردای آن روز رفتم خانۀ
دروس و زنگ زدم، چون کلید را عوض کرده بودند. همه نشسته بودند روی این مبلهای استیل هووخشتره و قالیهای نفیس کاشان در سالن ما. حاجآقا سیدان بود، دخترش، دامادش و
بچهها و... هِی بهانه میآوردند که ما جنگزدهایم و من هم هِی تکرار میکردم که ما خودمان داریم برمیگردیم ایران و من فقط دوسه هفته زودتر از داریوش آمدهام که همه چیز را مرتب کنم تا
داریوش هم بیاید... این دروغ کوچولو هم تأثیر نگذاشت. خلاصه استدلالها پرتنشتر میشد و دیگر رس